https://www.aparat.com/v/mln0nl1

مصاحبه اختصاصی بامادر شهیدمجتبی ندیمی به مناسبت سومین سالگرد شهدای حرم مطهر:

روایتی از مادری داغدار که فرزندش را در راه عشق به حرم اهل‌بیت (ع) تقدیم کرد

بسم ربّ الشهداء و الصدیقین

من مادر شهید مجتبی ندیمی هستم.

مجتبی، حقیقتاً ارتباطش با خدا خیلی قوی بود. زیارت عاشوراش به هیچ عنوان ترک نمی‌شد؛ یعنی از سوم راهنمایی تا زمانی که شهید شد، همیشه بر آن مداومت داشت. در هر زمان و در سخت‌ترین شرایط، سعی می‌کرد زیارت عاشورایش ترک نشود.

او بچه‌ای پاک و باخدا بود، به وقتش اهمیت زیادی می‌داد. بعضی وقت‌ها که از شاهچراغ (ع) برمی‌گشت، می‌گفت:
«مامان، تا شما ناهار و سفره رو آماده می‌کنی، من یکی‌دو آیه قرآن بخونم.»
به قرآن خیلی اهمیت می‌داد؛ هر روز یک جزء از قرآن را می‌خواند و در طول یک ماه سی جزء قرآن را کامل ختم می‌کرد.

به امام حسین (ع) ارادت خاصی داشت و دلش برای حضرت زهرا (س) می‌سوخت. همیشه می‌گفت: «حضرت زهرا و حضرت زینب خیلی مصیبت دیدن.»
اغلب کنارم می‌نشست و از مظلومیت حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) صحبت می‌کرد. ارادتش به اهل‌بیت (ع) مثال‌زدنی بود.

بیشتر وقت‌ها به مشهد می‌رفت. ارادت ویژه‌ای به امام رضا (ع) داشت و همین‌طور به شاهچراغ (ع)؛ به امامزادگان خیلی عشق می‌ورزید. تقریباً هر روز سری به حرم می‌زد. می‌گفت:
«من وقتی کنار حرم شاهچراغ می‌شینم، یه احساس آرامش عجیبی بهم دست می‌ده.»
با این حرم انس گرفته بود و همواره تأکید می‌کرد:
«من باید هرجوری شده یه سلامی به آقا بدم؛ سلطان استانمون شاهچراغه و سلطان مشهد امام رضاست.»

نماز اول وقتش هرگز ترک نمی‌شد. نماز شبش هم همین‌طور. ارتباطش با خدا قوی بود و روحی پاک داشت.

وقتی به مدرسه می‌رفت، من گاهی برایش پول توجیبی می‌گذاشتم و می‌گفتم:
«یه موقع گرسنه شدی، چیزی بخور.»
اما او اگر می‌دید هم‌کلاسی‌اش چیزی ندارد، همان پول را به او می‌داد.

در مدرسه بیشتر مواقع سرگروه درسی بود. با بچه‌هایی که در درس‌هایشان ضعیف‌تر بودند، مخصوصاً ریاضی و فیزیک، کار می‌کرد. درس‌خوان بود، منظم و بااخلاق.

به من احترام زیادی می‌گذاشت. وقتی وارد آشپزخانه می‌شد، پشت پایم را می‌بوسید و من شرمنده‌اش می‌شدم. می‌گفتم:
«مامان، نکن این کارا رو!»
می‌گفت:
«مادر، کلمه‌ی مقدسیه، باید بهش احترام گذاشت.»
اصلاً یه بچه‌ی عجیب و باصفایی بود، نمی‌دونم چطور براتون بگم…

از هر نظر پاک بود؛ چشمش پاک، دلش پاک. هیچ وقت غیبت کسی را نمی‌کرد و بدِ کسی را نمی‌خواست. خودش را سپرده بود به خدا و همیشه با او در ارتباط بود.

دلبسته‌ی شاهچراغ (ع) بود. هر روز می‌گفت:
«من برم یه سلامی به آقا بدم و برگردم.»
این برنامه‌ی روزانه‌اش بود.

تا اینکه روز چهارشنبه، همان روز اغتشاشات… بهش گفتم:
«مامان، نرو. ببین شهر چه وضعی داره! دارن آتیش می‌زنن، اوضاع خرابه. کجا می‌خوای بری؟!»
گفت:
«مگه من می‌تونم نرم یه سلامی بدم؟ من می‌رم یه سلامی به شاهچراغ می‌دم و برمی‌گردم.»
بهش گفتم:
«مامان، مواظب باش.»
لبخندی زد و گفت:
«نگران نباش. اصلاً نگران من نباش.»

آخرین کلامش این بود:
«خدا، امام زمان…»
و بعد گفت:
«شاهچراغ…»

آخرین واژه‌ای که از لب‌هایش شنیده شد، نام شاهچراغ (ع) بود.
و در کنار همان حرم که عاشقش بود، آرام گرفت…

📍 منبع: گفت‌وگو با مادر شهید مجتبی ندیمی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *